کسی در عباس فریاد میزند:بنوش تا توان جنگیدن باشد.بنوش تا توان رسیدن آب به خیمه ها باشد ،
بنوش تا در خیمه سهمی از آب برنداری.
-مگر چیزی از فرات کم می شود؟
-مگر حسین راضی نیست؟
-مگر...
نه نه ،
موجی قوی تر از درون می گوید:
حسین تشنه است،کودکان سینه بر خاک می گذارند تا التهاب عطش را کاهش دهند.اصغر را قطره ای
آب کافی است.رقیه چند بار در بدرقه ی تو افتاد.سکینه رمق ایستادن نداشت.
در چشم های زینب می خواندی که تشنگی تارشان کرده است... .
نه ... هرگز.
آنها تشنه ترند.اصلا به آب نگاه کن ، چه می بینی؟
این کیست که در آب چشم در چشم تو دوخته است؟
عباس به آب نگریست.درآب ، حسین بود.موج ها در حرکت خویش ، حسین می نگاشتند.
صدای موج ، حسین بود.
به خویش برگشت و در خویش جز حسین ندید.
حسین تشنه بود ...
آب بنوش عباس !
آب خنک و زلال و گوارا با عباس سخن می گفت.دست رشید عباس در آب رفت.نوازش آب با دست های
تشنه و لبهای تشنه تر چه میکند... .قطره های عزیز از کف می چکید.آب را بالا آورد تا فضای دهان رسید
نسیم خنک آب چهره ی عباس را می نواخت.
ساقی بنوش ، گوارایت باد.
باز در موج ها ولوله افتاد : حسین ، حسین ، حسین ...
این مشک تنها آب نبود.
سند ارادت عباس بود به حسین ،
پرچم عشق ورزی و محبت به کودکان... .
مشک آیینه ی آیین عباس بود.
....
اما آه و دریغ.تیر بر مشک نشست.آب و خون در هم آمیخت.عباس چشم بر مشک گربان دوخت و هنوز
اولین قطره اشکش در نا امیدی از آب چکه نکرده بود که تیر بر چشمش نشست.خون جوشید.دنیا ،
تیره و تار شد و دو چشمه ،چشم و مشک ،بر مظلومیت سردار گریستند.رمق،اندک اندک فرو می چکید
که تیر دیگر بر سینه ی ساقی نشست.
مهتاب کربلا در آستانه ی افول بود...
آفتاب را صدا زد،صدای عباس در نخلستان پیچید که :
"برادر،برادرت را دریاب..."
اندکی بعد ، سر عباس بر زانوی حسین بود.بوی حسین در مشام عباس پیچیده بود.اشک آفتاب بر
مهتاب می چکید و او شادمان دست مهربانی بود که بر پیشانی اش کشیده می شد.
حسین سر عباس را به سینه فشرد.آخرین زمزمه از حنجره ی خشک عباس تراوید :"برادرم حسین
خون از چشمانم بگیر تا آخرین بار سیمای زیبایت را ببینم .
مرا ببخش که دست ادب برای نهادن بر سینه ندارم ."
دستی کبود خون از چشمان عباس گرفت.دست صمیمی زهرا بود.عباس چشم گشود.مادر بود و برادر.
تبسمی کرد و از کام عطش زده اش تراوید:"خوش آمدی مادر،خوش آمدی برادر."
در بدرقه ی نگاه زهرا و حسین ،
عباس با دو بال تا بهشت خدا پر گشود ...
... .